- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چه می آری به گردش هر نفس آن چشم شهلا را؟ محرک نیست حاجت، گرد سر گردیدن ما را
2 توان کردن به اندک روزگاری سنگ را آدم لب شیرین و روی گرم باید کارفرما را
3 حساب سال و ماه از دشت پیمایان چه می پرسی؟ چه داند سیل بی پروا، شمار ریگ صحرا را؟
4 دل عاشق ز گلگشت چمن آزرده تر گردد که هر شاخ گلی دامی است مرغ رشته بر پا را
5 نمی ارزد به یک چین جبین صد دامن گوهر نمی بیند مگر غواص، روی تلخ دریا را؟
6 ز شوق بیستون آیینه را بر سنگ زد شیرین خوشا کاری که بر آتش نشاند کارفرما را
7 نه فرهادم که بتوان بر گرفتن چشم از کارم شرار تیشه من گرم سازد کارفرما را
8 کشید از دامن معشوق دست از بیم رسوایی همین تقصیر بس تا دامن محشر زلیخا را
9 کنار صفحه را چون شکرستان می کند صائب زبان بازی به طوطی می رسد کلک شکرخارا