1 با دل تشنه و سوز جگر خود چه کنم؟ در صدف آب نسازم گهر خود چه کنم؟
2 مرهم امروز تویی داغ جگرریشان را ننمایم به تو داغ جگر خود چه کنم؟
3 صندل امروز تویی دردسر عالم را پیش عیسی نبرم دردسر خود، چه کنم؟
4 من که از دوری منزل نفسم سوخته است با درازی شب بی سحر خود چه کنم؟
5 چون خریدار گلوسوز درین عالم نیست ندهم طرح به موران شکر خود چه کنم؟
6 خانه تنگ جهان جای پرافشانی نیست گر بر آتش ننهم بال و پر خود چه کنم؟
7 نیست از سوخته جانان اثری چون پیدا در دل سنگ ندزدم شرر خود چه کنم؟
8 (من که سر رشته تدبیر ز دستم رفته است نکنم خاک زمین را به سر خود، چه کنم؟)
9 هیچ کس را خبری نیست چو از خود صائب من عاجز ز که پرسم خبر خود، چه کنم
دیدگاهها **