1 ما لب خشک قناعت لب نان می دانیم دست شستن ز طمع آب روان می دانیم
2 دل نبندیم به اسباب سبکسیر جهان بادپیمایی اوراق خزان می دانیم
3 در تماشاگه این معرکه طفل قریب هر که پوشد نظر، از دیده و ران می دانیم
4 چیده ایم از دو جهان دامن الفت چون سرو هر که از ما گذرد آب روان می دانیم
5 بهر برداشتن از خاک مذلت ما را هر که قد راست کند تیر و سنان می دانیم
6 فکر در عالم حیرانی ما محرم نیست خامشی را ز پریشان سخنان می دانیم
7 چه فتاده است برآییم چو یوسف از چاه ما که خود را به زر قلب گران می دانیم
8 حسن از پرده محال است که آید بیرون روی چون آینه را به آینه دان می دانیم
9 هر که سنگ ره ما گرمروان می گردد در بیابان طلب، سنگ فسان می دانیم
10 سنگ اگر بر سر دیوانه ما می بارد صائب از بیخبری رطل گران می دانیم
دیدگاهها **