1 نکشیدیم شبی سیمبری در بر خویش دست ماهمچو سبو ماند به زیر سر خویش
2 نیست پروانه من قابل دلسوزی شمع مگر ازگرمی پرواز بسوزم پر خویش
3 گردن شیشه می حکم بیاضی دارد که کسی از خط پیمانه نپیچد سر خویش
4 چند مژگان تو بااهل نظر کج بازد؟ هیچ کس تیر نینداخته بر لشکر خویش
5 نیستی اخگر، ازین پرده نیلی بدر آی چند در پرده توان بود زخاکستر خویش؟
6 کشتی خویش به ساحل نتوانی بردن تادرین بحر فلاخن نکنی لنگر خویش
7 چون به بیداری ازان روی نظر بردارد؟ آنکه در خواب نهد آینه زیرسرخویش
8 خبر از مستی سرشار ندارد صائب هرکه مستانه نزد در دل خم ساغر خویش