1 ما ز فیض بیخودی از خودپرستی رسته ایم قطره خود را به دریای بقا پیوسته ایم
2 سیل ما از خاکمال کوه و صحرا فارغ است در تن خاکی به دریا جوی خود پیوسته ایم
3 برده ایم از رشته جان پیچ و تاب حرص را چون رگ سنگ از کشاکشهای بیجا رسته ایم
4 سهل باشد رخنه در سد سکندر ساختن ما که پیوند علایق را ز هم بگسسته ایم
5 بی نیازیم از وضو چون زاهدان در هر نماز ما که یکجا دست خود از آرزوها شسته ایم
6 حلقه بر در کوفتن ما را ندارد حاصلی ما در منزل به روی خود ز بیرون بسته ایم
7 پرده دام است خاک نرم این وحشت سرا بیشتر ما بر حذر از مردم آهسته ایم
8 برنمی آییم با خار علایق، ورنه ما چون سپند از آتش سوزان مکرر جسته ایم
9 نیست در راه نسیم مصر صائب چشم ما ما به کنعان یوسف گمگشته خود جسته ایم