- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 تا زلف او به باد صبا آشنا شده است از دست دل عنان صبوری رها شده است
2 نتوان گرفت آینه از دست او به زور از خط سبز بس که رخش باصفا شده است
3 صبح امید بر در دل حلقه می زند گویا دهان او به شکر خنده وا شده است
4 سیلاب پا به دامن حیرت کشیده است در وادیی که شوق مرا رهنما شده است
5 از برگ کاه در نظر او سبکترم از درد اگر چه چهره من کهربا شده است
6 چون ماه در دو هفته شود کار او تمام از درد عشق قامت هر کس دو تا شده است
7 تا ساده کرده ام دل خود را ز مدعا نقش مراد در نظرم نقش پا شده است
8 چون گردباد تا نفسی راست کرده ام از خاکمال چرخ تنم توتیا شده است
9 دلهای بیقرار سر خود گرفته اند تا از کمند زلف تو صائب رها شده است