1 تا بی نشان کشم نفسی بر هوای خویش چون گردباد محو کنم نقش پای خویش
2 مستغنی از بهارم وآسوده ازخزان در دشت ساده دل بی مدعای خویش
3 خلوتگهم ز بکر معانی است پرزحور آماده است جنت من درسرای خویش
4 ازآب زندگی نکشم منت حیات چون خضر،سبزم از سخن جانفزای خویش
5 رد و قبول خلق به یک سو نهاده ام یکروی ویک جهت شده ام با خدای خویش
6 ساکن زآرمیدگی من بود زمین گردون ز جا رود چو درآیم زجای خویش
7 صائب مرا به باغ وبهار احتیاج نیست صد باغ دلگشاست مرا از نوای خویش