1 بی نقاب آن چهره را دیدن نمی آید ز من پنجه خورشید تابیدن نمی آید ز من
2 می توانم شد سپند آن روی آتشناک را گر به گرد شمع گردیدن نمی آید ز من
3 از سبک جولانی عمرست بی آرامیم در گذار سیل خوابیدن نمی آید ز من
4 گر چه دارد ناخن الماس دست جرأتم سینه موری خراشیدن نمی آید ز من
5 شمع من گردن به امید خموشی می کشد بر فروغ خویش لرزیدن نمی آید ز من
6 بادپیمایی است صائب ناله بی فریادرس چون جرس بیهوده نالیدن نمی آید ز من
دیدگاهها **