1 به وحدت می توان کردن سبک غم های عالم را که تنهایی یکی سازد مصیبت های عالم را
2 ندارد حاصلی جز گرد کلفت خاک بی حاصل بگردی چند چون خورشید سر تا پای عالم را؟
3 ز عقل مصلحت بین بیشتر مغزم پریشان شد مگر عشق از سرم بیرون برد سودای عالم را
4 گرانباری زبان خار را سنگ فسان سازد به پای گرمرو بی خار کن صحرای عالم را
5 به حلوا تلخی ماتم ز دل بیرون نمی آید چسان شیرین کنم بر خویش تلخی های عالم را؟
6 خس و خاشاک پیش سیل بی پروا نمی گیرد که بال و پر شود زخم زبان رسوای عالم را
7 نهنگی می شود هر موجه ای صائب ز بی تابی نباشد جز تحمل لنگری دریای عالم را