- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 به گرد تربت روشندلان دلیر مگرد که ابر، سینه خورشید را نسازد سرد
2 جریده شو که رسد پیشتر به صید مراد شود چو تیر ز همصحبتان ترکش فرد
3 به خوردن دل خود از نصیب قانع شو که آب و نان جهان مرد را کند نامرد
4 ز خار راه پر و بال می دهد سامان چو گردباد شود رهروی که تنهاگرد
5 به جای خون ز رگ و ریشه اش برآید دود اگر چنین دل پرخون من فشارد درد
6 چه حاجت است به شمشیر، تیزدستان را؟ که هست در کف دشمن مرا سلاح نبرد
7 ز اهل درد مس من طلای خالص شد که کیمیای وجودست دیدن رخ زرد
8 به سرکشی مشو از خصم خاکسار ایمن که خط برآورد از روی همچو آتش گرد
9 اگر چه دیر به جوش آمدم به این شادم که هرچه دیر شود گرم، دیر گردد سرد
10 ز ماه چهره آفاق گشت مهتابی که از طمع نشود رنگ هیچ کافر زرد!
11 عجب که رخنه کند عیش در دل صائب که داغ بر سر داغ است و درد بر سر درد