-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 تا سبزه خط از لب جانان برآمده آه از نهاد چشمه حیوان برآمده
2 عشق است نازپرور راحت، وگرنه حسن یوسف صفت به محنت زندان برآمده
3 در بزم وصل، داغ تهی چشمی من است دلوی که خالی از چه کنعان برآمده
4 داند که من ز دامن صحرا چه می کشم بر سنگ، پای هر که ز دامان برآمده
5 آن غنچه را که من به نفس باز کرده ام صبح قیامتش ز گریبان برآمده
6 ما بی توکلیم، وگرنه درین چمن رزق شکوفه از بن دندان برآمده
7 چون سبزه ای که در قدم بید بشکند مژگان من به خواب پریشان برآمده
8 از داغ عشق، جن و ملک را نصیب نیست این مه ز مشرق دل انسان برآمده
9 کی درهم از دم خنک تیغ می شود؟ صائب به سردمهری دوران برآمده