- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 به که غافل باشد آن سرو روان از خویشتن ورنه خواهد گشت از غیرت نهان از خویشتن
2 بی نیازست از بدآموزان دل بی رحم او دارد این شمشیر سنگین دل، فسان از خویشتن
3 از غم محرومی ارباب بینش فارغ است حسن مستوری که می گردد نهان از خویشتن
4 می کند در هر نگاهی روی شرم آلود او از عرق ایجاد چندین دیده بان از خویشتن
5 نیست پروای سلاح آن را که چون مژگان کج می تواند ساختن تیر و کمان از خویشتن
6 آتش افسرده ام کز یک نسیم التفات می توانم کرد انشا صد زبان از خویشتن
7 یوسف پاکیزه دامن از زلیخا چون گریخت؟ می گریزد آشنای او چنان از خویشتن
8 چون توانم یافت صائب راه کوی یار را؟ من که عمری شد نمی یابم نشان از خویشتن