1 آنها که به فردوس رخ یار فروشند از سادگی آیینه به زنگار فروشند
2 گنج دو جهان قیمت یک چشم زدن نیست گر زان که به زر لذت دیدار فروشند
3 درد دل بیمار به هرکس نتوان گفت این جنس گران را به پرستار فروشند
4 سازند عیان محضر بیمغزی خود را جمعی که به هم طره دستار فروشند
5 بیزرق و ریا نیست نماز شب زاهد معیوب بود هرچه شب تار فروشند
6 چون یوسف از امداد خسیسان مرو از راه کز چاه برآرند و به بازار فروشند
7 مفروش دلی را چو خریدی به دو عالم کاین نیست متاعی که به بازار فروشند
8 پروانه سبق برد ز بلبل به خموشی حیف است که کردار به گفتار فروشند
9 بیمغز گروهی که به آشفتهدماغان چون صبح پریشانی دستار فروشند
10 صائب مگشا لب که به بازار خموشان در جیب صدف گوهر شهوار فروشند