-
لایک
-
ذخیره
- سوالات متداول
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بر آن عذار نه زلف مشوش افتاده که موج بر رخ صهبای بی غش افتاده
2 ترا به چشم محال است میکشان نخورند چنین که باده حسن تو بی غش افتاده
3 قلم ز نامه شوقم به خویش می لرزد که نی سوار به صحرای آتش افتاده
4 ز شانه ای که به زلفت کشیده است نسیم هزار رشته جان در کشاکش افتاده
5 به دست باده گلگون عنان مده زنهار که نوسواری و این اسب سرکش افتاده
6 غلط به خامه مو می کنند بی خبران ز فکر بس که دماغم مشوش افتاده
7 چگونه محو نگردی ز ساده لوحی ها؟ تو طفل و خانه دنیا منقش افتاده
8 دل از نظاره آن لب چگونه سیر شود؟ سفال تشنه به صهبای بی غش افتاده
9 ز دانه دل من دود تلخ می خیزد به خرمن که دگر باز آتش افتاده؟
10 عجب که ناله عاشق شود عنانگیرت چنین که توسن ناز تو سرکش افتاده
11 ز سنگ می گذرد صاف تیر مژگانش کمان ابروی او بس که پرکش افتاده
12 حضور دل ز غم و درد عشق می داند سمندری که به دریای آتش افتاده
13 به حال سوختگان رحم می کند صائب نگاه هر که بر آن روی مهوش افتاده