1 در معرکه عشق ز جرأت خبری نیست غیر از سپر انداختن اینجا سپری نیست
2 در قافله فرد روان بار ندارم هر چند به جز سایه مرا همسفری نیست
3 در پله سنگ است گهر بی نظر پاک بیزارم ازان شهر که صاحب نظری نیست
4 خود را بشکن تا شکنی قلب جهان را این فتح میسر به شکست دگری نیست
5 چون شیشه بی می، نبود قابل اقبال باغی که در او بلبل خونین جگری نیست
6 شب نیست که بر گرد تو تا روز نگردم هر چند من سوخته را بال و پری نیست
7 سرگشتگی ما همه از عقل فضول است صحرا همه راه است اگر راهبری نیست
8 صائب چه کند گر نکند روی به دیوار؟ جایی که لب خشکی و مژگان تری نیست