-
لایک
-
ذخیره
- سوالات متداول
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 موج را هر چند آماده است بال و پر ز آب بی نسیم خوش عنان بیرون نیارد سر ز آب
2 زنگ غفلت از دل من باده نتوانست برد کی کبودی می رود از روی نیلوفر ز آب
3 می دهد در یک دم از کفران نعمت سر به باد هر حبابی کز تهی مغزی برآرد سر ز آب
4 زیر تیغ از ساده لوحی دست و پایی می زنیم بر نیارد ماهیان را گر چه بال و پر ز آب
5 نیست غیر از دل سیاهی حاصل تردامنی چون تواند زنده بیرون آمدن اخگر ز آب؟
6 از عزیزی می کند از تاج شاهان پایتخت هر که شد با قطره ای خرسند چون گوهر ز آب
7 دست چون بردارم از دامان این صحرا، که هست جلوه موج سراب او گواراتر ز آب
8 از صراط المستقیم شرع پا بیرون منه تا توان از پل گذشتن، نگذرد رهبر ز آب
9 هر سبکروحی که بر جسم گران دامن فشاند گر ز دریا بگذرد، پایش نگردد تر ز آب
10 از حضور عالم آب آن که گردد تردماغ تیغ اگر بارد به فرقش، برنیارد سر ز آب
11 بی سخن کش هم سخن می آید از دل بر زبان گر به پای خویشتن آید برون گوهر ز آب
12 هر که در پایان عمر از جان طمع دارد سکون چشم دارد در نشیب از سادگی لنگر ز آب
13 از می ریحانی خط شد لبش خونخوارتر تشنه خون می شود شمشیر خوش جوهر ز آب
14 از شراب تلخ، ساکن شد دل پر غم مرا گر چه گردد کشتی پر بار، بی لنگر ز آب
15 در سیه دل نیست اشک گرم را صائب اثر می شود از جوشن افزون خامی عنبر ز آب