1 زگرمی خون من جوهر به تیغ او بسوزاند فروغ لاله من آب را در جو بسوزاند
2 دل آن طالع کجا دارد کز آن رخسار گل چیند؟ مگر دلهای شب داغی به یاد او بسوزاند
3 میسر نیست از دنیا گذشتن هر سبکرو را که این صحرا نفس در سینه آهو بسوزاند
4 به تیغ خویش رحمی کن نداری رحم اگر برمن که جوهر را زگرمی خون من چون مو بسوزاند
5 به داغ ناامیدی خرمن خورشید می سوزد کجا مشت خس و خار مرا آن رو بسوزاند؟
6 نگردد آب از سنگین دلی در حلقه چشمش دو عالم را اگر برق نگاه او بسوزاند
7 پس از مردن به خاک من گل افشاندن به آن ماند که با صندل عزیز خویش را هندو بسوزاند
8 زدود عنبرینش بوی ریحان بهشت آید سپندی را که صائب آتش آن رو بسوزاند