رگ جانها به دم تیغ عدم از صائب تبریزی غزل 1525

صائب تبریزی

صائب تبریزی

صائب تبریزی

رگ جانها به دم تیغ عدم پیوسته است

1 رگ جانها به دم تیغ عدم پیوسته است زود بر باد رود هر چه به دم پیوسته است

2 استواری طمع از عمر سبکسیر مدار کز دو سر، رشته جانها به عدم پیوسته است

3 چون قلم گر چه جدا گشته مرا بند از بند شکرلله که دم من به قدم پیوسته است

4 نسبت آهوی رم کرده و صحرا دارد گر به ظاهر تن و جان هر دو به هم پیوسته است

5 بر مدار از قدم تیغ شهادت سر خویش کاین رگ ابر به دریای کرم پیوسته است

6 هست با ناوک مژگان تو زور دو کمان تا دو ابروی بلند تو به هم پیوسته است

7 آه شیرازه جمعیت اوراق دل است که صف آرایی لشکر به علم پیوسته است

8 نشود یک جهان را در و دیوار حجاب هر کجا هست برهمن به صنم پیوسته است

9 چون کنم فکر رهایی، که مرا بر پیکر داغ چون حلقه زنجیر به هم پیوسته است

10 نیست ممکن که رود چین ز جبینش صائب هر که چون سکه به دینار و درم پیوسته است

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر