1 کرد بیهوش مرا نعره مستانه خویش خواب من گشت گرانسنگ ز افسانه خویش
2 بحر و کان را کف افسوس کند بی برگی گر به بازار برم گوهر یکدانه خویش
3 از شبیخون نسیم سحر ایمن می بود شمع می کرد اگر رحم به پروانه خویش
4 وقت آن خوش که درین دایره همچون پرگار ازسویدای دل خویش کند دانه خویش
5 عمر چون باد به تعجیل ازان می گذرد که تو غافل کنی از کاه جدا دانه خویش
6 باعث غفلت من شد سخن من صائب خواب من گشت گرانسنگ ز افسانه خویش