1 آن لاله عذاری که منم داغ و کبابش از خون جگر سوختگان است شرابش
2 بیهوشیش از کاوش دل باز ندارد چشمی که بود شوخ چو مژگان رگ خوابش
3 این لنگر تمکین که به خود حسن سپرده است مشکل که کند حلقه خط پا به رکابش
4 از خانه به بازار صبوحی زده آید حسنی که زآیینه بود عالم آبش
5 چشمی که شود صیقلی باده روشن از خشت سر خم بود آماده کتابش