1 زبان تا بود گویا، تیغ می بارید بر فرقم جهان دارالامان شد تا زبان در کام دزدیدم
2 مکش سر از ملامت گر سرافرازی طمع داری که من چون شعله آتش ز زخم خار بالیدم
3 ازین سنگین دلان صائب چرا چون تیرنگریزم که پر خون شد دهانم از همان دستی که بوسیدم
4 به خون آغشته نعمتهای الوان جهان دیدم زبان خویش چون خورشید بر دیوار مالیدم
5 مرا بیزار کرد از اهل دولت، دیدن در بان به یک دیدن زصد نادیدنی آزاد گردیدم
6 به من هر چون خضر دادند عمر جاودان، اما گره شد رشته عمرم ز بس برخویش پیچیدم
7 نشد روز قیامت هیچ کاری دستگیر من بجز دستی که بر یکدیگر از افسوس مالیدم