1 نفس ظلمانی نمی دارد محابا از گناه نیست پروا طفل زنگی را ز پستان سیاه
2 از هوا گیرند بی مغزان حدیث پوچ را کهربا را می پرد چشم از برای برگ کاه
3 می کند دل را سیه نور چراغ عاریت نیست ممکن شستن داغ کلف از روی ماه
4 زینهار از کنج عزلت پای خود بیرون منه کز بها افتاد یوسف تا برون آمد ز چاه
5 نیست در پایان عمر از رعشه پیران را گزیر بر فروغ خویش می لرزد چراغ صبحگاه
6 سجده شکرش به دامان قیامت می کشد هر که را صائب شود آن طاق ابرو قبله گاه
دیدگاهها **