1 از خودگذشتگان را آیینه بی غبارست پیوسته صاف باشد بحری که بی کنارست
2 دنیا طلب محال است در خاک و خون نغلطد موج سراب این دشت شمشیر آبدارست
3 ته جرعه خزان است رنگ شکسته من رنگ شکفته تو سرجوش نوبهارست
4 دلجویی حریفان بالاترست از برد از باختن شود شاد رندی که خوش قمارست
5 از درد و داغ عاشق بر خویشتن نلرزد آتش بود گلستان بر زر چو خوش عیارست
6 چون شعله سرکش افتاد محتاج خار و خس نیست سودا چو گشت کامل مستغنی از بهارست
7 گر اعتبار ناقص باشد کمال مردم بی اعتباری ما موقوف اعتبارست
8 مجبور حق نگردد آلوده معاصی بد کردن خلایق برهان اختیارست
9 از آفتاب پرتو صائب جدا نباشد واصل بود به جانان جانی که بیقرارست