- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 زخاطر ریشه غم دور ساغر بر نمی آرد که صیقل از دل آیینه جوهر بر نمی آرد
2 خموشی پیشه کن تا دامن معنی به دست آری که بی پاس نفس غواص گوهر بر نمی آرد
3 که زیر چرخ گردن می فرازد از تهی مغزی؟ که از تیر حوادث چون هدف پر بر نمی آرد
4 عجب دارم که از مکتوب شوق آمیز من قاصد چرا از پای خود پر چون کبوتر بر نمی آرد
5 نفس چون راست سازم در حریم وصل آن بدخو؟ که دود عود آنجا سر زمجمر بر نمی آرد
6 اسیر شش جهت را نیست جز تسلیم درمانی که نقش این مهره را از قید ششدر برنمی آرد
7 به بال کاغذین بیرون شدن من آرزو دارم از ان آتش که بال و پر سمندر بر نمی آرد
8 زحرف پوچ خجلت نیست نادان را، که می گوید که تخم پوچ از مغز زمین سر برنمی آرد؟
9 ز زلف ماتمی آورد صائب شانه سر بیرون زکار در هم ما هیچ کس سر بر نمی آرد