1 بودی که نمودست وجودش، دهن اوست سیبی که سهیل است کبابش، ذقن اوست
2 تا پنجه اقبال که پر زور برآید؟ دست دو جهان در خم سیب ذقن اوست
3 وصل مه کنعان چه مناسب به زلیخاست؟ یعقوب شناسد که چه در پیرهن اوست
4 یک حرف ازان غنچه دهن رنگ ندارم هر چند که ده رنگ زبان در دهن اوست
5 چون مرغ چمن جامه جان چاک نسازد؟ پیراهن گلها ز سر پیرهن اوست
6 از لعل، سخن پیش رخ یار مگویید صد برگ خزان دیده چنین در چمن اوست
7 هر فتنه که امروز ازو نام توان برد زیر علم زلف شکن بر شکن اوست
8 در دیده همت، فلک و کاهکشانش موری است که پای ملخی در دهن اوست
9 با این همه مشکین نفسی، خامه صائب یک آهوی رم کرده دشت ختن اوست