1 مسیحا از سر بالین من رنجور برخیزد چراغ آفتاب از بزم من بی نور برخیزد
2 چنین کز بار درد افتاده ام از پا، عجب دارم که شیون هم زبالین من رنجور برخیزد
3 ندارد شرم از روی کسی آیینه محشر زحق هر کس که اینجا چشم پوشد کور برخیزد
4 غبار غم به آه از سینه من کم نمی گردد چه گرد از چهره صحرا به بال مور برخیزد؟
5 خیالش بیخبر رفت از دلم بیرون، ندانستم که مهمان چون بود ناخوانده، بی دستور برخیزد
6 به جای سبزه از خاک شهیدان صف مژگان زبان مار روید، نشتر زنبور برخیزد
7 ندارد یاد چون من شوربختی آسمان صائب اگر شبنم به کشت من نشیند شور برخیزد