1 پادشاهی نه به سیم و زر و گوهر باشد هر که را سد رمق هست سکندر باشد
2 هرکه چون بحر به تلخی گذراند ایام ظاهر و باطن او عنبر و گوهر باشد
3 حرف سامان مزن ای خواجه که در کشور عشق هرکه آهش به جگر نیست توانگر باشد
4 هیچ دردی بتر از عافیت دایم نیست تلخی تازه به از قند مکرر باشد
5 زندگی بی جگر سوخته ظلم است، ارنه جام تبخاله ما بر لب کوثر باشد
6 نی محال است که از بند خلاصی یابد تا دلش در گرو صحبت شکر باشد
7 به ادب با همه سر کن که دل شاه و گدا در ترازوی مکافات برابر باشد
8 مست نازی که دل وحشی ما کرده شکار شاهبازش می چون خون کبوتر باشد
9 پیش جمعی که ز منت دلشان سوخته است تشنه لب مردن از اقبال سکندر باشد
10 صبر بر سوز دل و تشنه لبی کن صائب که چو دل آب شود چشمه کوثر باشد
دیدگاهها **