1 شوخی که جلوه گاه بود دیده منش چون طفل اشک، روی توان دید درتنش
2 هر چند نیست قتل مرا احتیاج حکم حکم بیاضیی گذرانده است گردنش
3 پیداست همچو قبله نما از ته بلور از سینه لطیف دل همچو آهنش
4 آب حیات جامه به شبنم بدل کند شاید که در لباس کند سیر گلشنش
5 پای چراغ می شمرد آفتاب را چشمی که کرد دیدن آن روی روشنش
6 هرکس که دید سرو ترا درخرام ناز در خواب نوبهار رود پای رفتنش
7 مجنون که ناز از سگ لیلی نمی کشید امروز خوابگاه غزال است دامنش
8 صائب تلاش گلشن جنت چرا کند؟ آزاده ای که گوشه فقرست مسکنش