1 عالم بالا ندارد فیض از پاکان دریغ قطره خود را ندارد از صدف نیسان دریغ
2 زر که صرف کیمیا گردد یکی صد می شود خرده جان را چرا کس دارد از جانان دریغ؟
3 رزق می آید به پای میهمان از خوان غیب بی نصیب آن کس که نعمت دارد از مهمان دریغ
4 صاف کن دل تا ازان رخسار صافی برخوری تا به چند آیینه داری از مه کنعان دریغ ؟
5 دامن دولت چو هر ساعت به دست دیگری است دست تا از توست از سایل مدار احسان دریغ
6 آن که از دندان دهانت پر ز گوهر ساخته نیست ممکن تا لب گور از تو دارد نان دریغ
7 بس که شد امساک صائب عام در دوران ما سنگ می دارند از دیوانگان طفلان دریغ