1 سوز دل برداشت آخر پرده از کارم چو شمع از گریبان سر برون آورد زنارم چو شمع
2 از گلاب من داغ اهل دردی تر نشد طعمه مقراض شد گلهای بی خارم چو شمع
3 گر چه از تیغ زبان مشکل گشای عالمم صد گره از اشک دارد رشته کارم چو شمع
4 می شمارم بوی پیراهن نسیم صبح را من که دایم از فروغ خود در آزارم چو شمع
5 آب میگردد دل سنگین خصم از عجز من می تراود آتش ازانگشت زنهارم چو شمع
6 از نسیم صبح برهم می خورد هنگامه ام در دل شبهاست دایم روز بازارم چو شمع
7 از گذشت آه حسرت آنچه آید درشمار مشت اشکی در بساط زندگی دارم چو شمع
8 خار اگر ریزند ارباب حسد در دیده ام مایه بینش شود در چشم خونبارم چو شمع
9 دشمن من از درون خانه می آید برون پست می گردد ز اشک گرم دیوارم چو شمع
10 از نسیمی میوه من می نهد پهلو به خاک پختگی روشن بود ازرنگ رخسارم چو شمع
11 حاصل من آه افسوس است و اشک حسرت است وای برآن کس که می گردد خریدارم چو شمع
12 طعنه خامی همان صائب ز مردم میکشم گر چه می ریزد شرر از سوز گفتارم چو شمع