1 دل سودازده در طره دلدار افتاد گل بچینید که دیوانه به بازار افتاد
2 همچو مفلس که فتد راه به گنجش ناگاه بوسه را راه به کنج دهن یار افتاد
3 هر تنک حوصله ره یافت در آن خلوت خاص شیشه ماست که از طاق دل یار افتاد
4 بر دل خونشده دندان نگذارد، چه کند؟ کار گوهر چو به انصاف خریدار افتاد
5 نیست ممکن نشود نقل مجالس اشکش دیده هر که بر آن لعل شکر بار افتاد
6 از جبین گوهر جان را چو عرق ریخت به خاک راه هرکس که به این وادی خونخوار افتاد
7 سنگ طفلان شمرد کوه گران را صائب عاشقی را که چو فرهاد به سرکار افتاد