1 ز دل در سینه غیر از آه غمپرور نمیماند که جز خاک سیه از عود در مجمر نمیماند
2 به آن عارض که دارد داغ خورشید قیامت را لبی دارد که از سرچشمه کوثر نمیماند
3 به روز تیره ما صبح، شکرخندهها دارد نمیداند که این شادی دم دیگر نمیماند
4 چو مجنون کرد رام خود غزالان را یقینم شد که اقبال جنون در هیچ کاری در نمیماند
5 به صد خون جگر دل را صفا دادم، ندانستم که چون آیینه روشن شد به روشنگر نمیماند
6 اثر رفت از سرشکم تا شکستم آه را در دل علم چون سرنگون شد جرأت لشکر نمیماند
7 برون آمد چو خورشید از نقاب صبح، روشن شد که حسن شوخ پنهان در ته چادر نمیماند
8 تو چندان سعی کن کز دل نیاید بر زبان رازت ز مینا چون برآید باده در ساغر نمیماند
9 بکش دست طمع از دامن طول امل صائب که زلف دود در سرپنجهٔ مجمر نمیماند