1 گل از عذار تو چیدن ز من نمی آید چه جای چیدن دیدن ز من نمی آید
2 چو سطحیان به کف از بحر گوهر قانع به غور حسن رسیدن ز من نمی آید
3 اگر ز بی پروبالی به خاک بندم نقش به بال غیر پریدن ز من نمی آید
4 دلم سیه چو دل شب ازان بود که چو صبح نفس شمرده کشیدن ز من نمی آید
5 اگر به تیغ مرا بندبند پاره کنند ز یار و دوست بریدن ز من نمی آید
6 در آتشم که چو آب گهر ز سنگدلی به کام تشنه چکیدن ز من نمی آید
7 من آن شکسته پر و بال طایرم چون چشم کز آشیانه پریدن ز من نمی آید
8 نظر به صبح ندارد سیاه بختی من الف به سینه کشیدن ز من نمی آید
9 برای صید مگس در خرابه دنیا چو عنکبوت تنیدن ز من نمی آید
10 نیم ز دل سیها کز قلم خورم روزی زبان مار مکیدن ز من نمی آید
11 ازان ز کام جهان آستین فشان گذرم که پشت دست گزیدن ز من نمی آید
12 عطیه ای است که چون خار بر سر دیوار به پای خلق خلیدن ز من نمی آید
13 به استقامت من شاخ میوه داری نیست به زیر بار خمیدن ز من نمی آید
14 غبار خاطر آب حیات نتوان شد به زیر تیغ تپیدن ز من نمی آید
15 مگر رسد به سرم یار بیخبر ورنه چو پای خفته دویدن ز من نمی آید
16 اگر چه تخم مرا برق ناامیدی سوخت به این خوشم که دمیدن ز من نمی آید
17 چو سیل تا نکشم بحر را به بر صائب عنان شوق کشیدن ز من نمی آید