1 خیال روی تو از دل به در نمیآید که خودپرست ز آیینه بر نمیآید
2 نمیکند دل بیتاب من نفس را راست نهال قامت او تا به بر نمیآید
3 لب شکایت من از وصال بسته نشد رفوی زخم ز موی کمر نمیآید
4 چنان ز حسن گلوسوز شد جهان خالی که بوی سوختگی از جگر نمیآید
5 در آن حریم که آیینهطلعتی باشد نفس ز مردم آگاه برنمیآید
6 ازآن ز راز خرابات خلق بیخبرند که با خبر کس از آنجا به در نمیآید
7 علاج تنگی راه درشت همواری است که پای رشته به سنگ از گهر نمیآید
8 جز این که گرد برآرد ز خاکدان وجود دل رمیده به کار دگر نمیآید
9 سخن به لب نرسد بیسخنکشی صائب گهر به پای خود از بحر برنمیآید