- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چشمی که شد ز دیدن حسن آفرین جدا خون می خورد ز جلوه هر نازنین جدا
2 شب کار من گداختن و روز مردن است تا همچو موم گشته ام از انگبین جدا
3 چون رفت دل ز دست، نیاید به جای خویش چون نافه ای که گشت ز آهوی چین جدا
4 پیچیده همچو گرد یتیمی به گوهریم ما را ز یکدگر نکند آستین جدا
5 هر جا کنند نقل، شود نقل انجمن حرفی که شد ازان دو لب شکرین جدا
6 چون پرده های دیده یعقوب شد سفید تا شد صدف ز صحبت در ثمین جدا
7 گریند خون به روز من و روزگار من جان حزین جدا، دل اندوهگین جدا
8 دامان سایلان، سپر برق آفت است از هیچ خرمنی نشود خوشه چین جدا!
9 چون برخوری به سنگدلان نرم شو که موم از روی نرم، نقش کند از نگین جدا
10 صائب در آفتاب جهانتاب محو شد هر شبنمی که شد ز گل و یاسمین جدا