1 محو دیدار تو راحت ز الم نشناسد صورت خوب و بد آیینه ز هم نشناسد
2 سنگ میزان برهمن شود آن روز تمام که به هر سنگ رسد کم ز صنم نشناسد
3 اوست بینا که اگر خاک دهندش به بها سرمه از خود شکنی سازد و کم نشناسد
4 نشأه باده توحید بر آن رند حلال که بط باده کم از مرغ حرم نشناسد
5 از تو آن روز شود سلطنت روی زمین که ترا راهرو از نقش قدم نشناسد
6 هر که را از سر آزاده دهد افسر، فقر رتبه خاک کم از مسند جم نشناسد
7 خاک در دست کسی زر شود از درویشان که شود خاک و در اهل کرم نشناسد
8 هر که افسانه چشم تو کند در خوابش بستر عافیت از تیغ دو دم نشناسد
9 چون ترا فرق ز یوسف کند آن کوته بین؟ که سر کوی تو از باغ ارم نشناسد
10 پیش جمعی که تمامند به میزان خرد صیرفی اوست که دینار و درم نشناسد
11 عام می بود اگر درد سخن، می بایست که کسی نبض سخن به ز قلم نشناسد
12 فارغ از پوست بود هر که رسیده است به مغز چه عجب عاشق اگر دیر و حرم نشناسد؟
13 چون ز آغاز به انجام رسد نامه من؟ در مقامی که سر از پای قلم نشناسد
14 ملک حیرت ز حوادث نشود زیر و زبر چه عجب صائب اگر شادی و غم نشناسد؟
دیدگاهها **