- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 فسردگان که طلسم وجود نشکستند ازین چه سود که چون کف به بحر پیوستند
2 ز جوش بیخبری کردهایم خود را گم وگرنه توشهٔ ما بر میان ما بستند
3 چه باده شوق تو در ساغر شهیدان ریخت که در زمین چو خُم مِی ز جوش ننشستند
4 هنوز دایرهٔ چرخ بود بیپرگار که طوق عشق تو را بر گلوی ما بستند
5 خوش آن گروه که برداشتند بار جهان وز این محیط، دلِ یک حباب نشکستند
6 سبکروان که فشاندند دامن از عالم ز داروگیر خسوخارِ آرزو رستند
7 ز آب بحر جدایی حبابها را نیست چه شد دو روزی اگر باد در گره بستند
8 مساز برگ اقامت که مردم آزاد درین ریاض ز پا همچو سرو ننشستند
9 جماعتی که مجرد شدند همچو الف چو تیرِ آه ز نُه جوشن فلک جستند
10 گمان بری که ز جنگ پلنگ میآیند ز بس که مردم عالم به روی هم جستند
11 جماعتی که در اینجا نفس شمرده زدند در آن جهان ز حسابوکتاب وارستند
12 ز انفعالْ سَر از خانه برنمیآرند درین بهار گروهی که توبه نشکستند
13 جماعتی که به افتادگان نپردازند اگر به عرش برآیند همچنان پستند
14 مکن ملامت عشاقِ بیخبر کاین قوم ز خود نیاند اگر نیستند اگر هستند
15 ز آشنایی مردم کناره کن صائب که از سیاهی دلْ بیشتر سیهمستاند