1 روزی که پسته دید لب همچو قند او شد خنده زهر در دهن نیم خند او
2 لیلی وشی که شورش سوادی من ازوست یک حلقه است چشم غزال از کمند او
3 جان می دهد به نرگس بیمار خلق را عیسی دمی که من شده ام دردمند او
4 از لطف همچو اشک شود آب پیکرش از پرده های چشم بود گر پرند او
5 آید به رنگ سبزه خوابیده در نظر عمر خضر به سایه سروبلند او
6 یوسف ز بند عشق عزیز زمانه شد دل بد مکن که بنده نوازست بند او
7 از چشم تر به آب رسانند عاشقان بر هر زمین که پای گذارد سمند او
8 خون همچو نافه در جگرش مشک می شود پیچد به هر غزال که مشکین کمند او
9 آن آتشین عذار به گلزار چون رود گلها کنند خرده خود را سپند او
10 هر چند صید لاغر من نیست کشتنی نومید نیستم ز نگاه کشند او
11 صائب شده است خانه زنبور سینه ام از دستبازی مژه های بلند او
دیدگاهها **