1 ز سوز عشق داغی بر دل افگار میباید چراغی بر سر بالین این بیمار میباید
2 ز لعل آبدار او تمنایی که من دارم مرا در دست صد انگشتر زنهار میباید
3 پریشان دارد از صد رهگذر تسبیح، احوالم مرا شیرازهای از رشتهٔ زنّار میباید
4 به زهر چشم تنها پاس نتوان داشت خوبی را گل بیخار را شبنم دل بیدار میباید
5 زلیخا دامن امید را بیهوده نگشاید عبیر پیرهن را چشم چون دستار میباید
6 ز چشم مست دارد عذرخواهی گر ننوشد می همین سابقی میان میکشان هشیار میباید
7 چه سود از کارفرمایان ظاهر بیدماغان را؟ که در دل کارفرمایی ز ذوق کار میباید
8 متاع یوسفی حیف است باشد فرش در زندان تکلف بر طرف، دیوانه در بازار میباید
9 به از اشک ندامت نیست صائب هیچ تسبیحی ترا گر سبحهای از بهر استغفار میباید