1 زقید جسم جانهای عزیز آسان برون آید به خوابی یوسف بی جرم از زندان برون آید
2 نگیرد رنگ دنیا هر که دارد جوهر مردی که تیغ تیز از دریای خون عریان برون آید
3 خط شبرنگ می آید برون از لعل سیرابش به آیینی که خضر از چشمه حیوان برون آید
4 سیه گردید از عشق لباسی روزگار من خوشا روزی که این شمع از ته دامان برون آید
5 بکش تا می توانی خشم عالمسوز را در دل کز این آتش به همواری گل و ریحان برون آید
6 لب گورست از بی برگی قسمت لب نانش دهانی را که در صد سالگی دندان برون آید
7 ترا کز خاک برگ خرمی روید غنیمت دان که برگ عیش ما از غنچه پیکان برون آید
8 نمی گردد به تلخ و شور رنگ جوهر ذاتی که از دریا نگارین پنجه مرجان برون آید
9 اگر این است انصاف و مروت کاروانی را چه افتاده است یوسف از چه کنعان برون آید؟
10 چنان دستی است در مهمان نوازیها مرا صائب که چون سوفار، پیکان از دلم خندان برون آید