1 به خون تپیدن خورشید پر مکرر شد به یک کرشمه دیگر تمام کن کارش !
2 مرید مولوی روم تانشد صائب نکرد در کمر عرش دست گفتارش
3 گهر ز شرم عرق می کند به بازارش چگونه آب نگردد دل خریدارش؟
4 مرا به دام کشیده است نازک اندامی که هم زموی میان خودست زنارش
5 کجابه اهل نظر بنگرد خودآرایی که صبح آینه سازد ز خواب بیدارش
6 به گرمسیر فنارسم سرد مهری نیست بغل گشاده به منصور می دود دارش
7 شهید لاله عذاری شوم که تا دم خط نرفت شرم ز بالین چشم بیمارش
8 برهنه پا سر گلگشت وادیی دارم که دشنه بر جگر برق می زند خارش
9 که یک گل از چمن روزگار بر سر زد؟ که همچو صبح پریشان نگشت دستارش