1 نبرد از سینه جام باده گلرنگ زنگارم هلال منخسف شد صیقل از آیینه تارم
2 نهفتم در رگ جان کفر را چون شمع، ازین غافل که خواهد از گریبان سر برون آورد زنارم
3 به زور بردباریها به خود هموار می سازم درشتی می کند چون آسیا هر کس که در کارم
4 به آب روی خود از گوهرم قانع درین دریا رهین منت خود گو مکن ابرگهر بارم
5 از آن هر روز آب گوهر من بیش می گردد که گردد آب از شرم تهیدستی خریدارم
6 کنم در نوبهاران صرف برگ و بار خود صائب خزان را نیست رنگ از باددستیها زگلزارم