1 حرف پوچی کز دهان اهل لاف آید برون تیغ چو بینی است کز جهل از غلاف آید برون
2 جان قدسی روز خوش در پیکر خاکی ندید این سزای آن پری کز کوه قاف آید برون
3 عیش صافی در بساط گردش افلاک نیست چون می از مینای بر هم خورده صاف آید برون؟
4 چون هنر کامل شود خود می شود غماز خود خون چو گردد مشک، آهو را ز ناف آید برون
5 آن نگاه شرمگین نگذاشت جان در هیچ کس آه ازان روزی که این تیغ از غلاف آید برون
6 در غریبی می شود رنگین سخن بیش از وطن سرخ رو گردد چو شمشیر از غلاف آید برون
7 بی توقف واصل دریای رحمت می شود از تن خاکی روان هر که صاف آید برون
دیدگاهها **