-
لایک
-
ذخیره
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
- سوالات متداول
- شاعر
- عکس نوشته
1 رخساره ترا ز عرق دیده بان بس است شبنم برای تازگی گلستان بس است
2 حال مرا زبان نکند گر بیان درست رنگ شکسته، درد مرا ترجمان بس است
3 فرصت کجاست فکر عمارت کند کسی؟ از خارخار سینه مرا آشیان بس است
4 تشریف قرب در خور این خاکسار نیست ما را ز دور سجده این آستان بس است
5 رخساره ترا به نقاب احتیاج نیست آیینه را فروغ خود آیینه دان بس است
6 با کجروان اگر نکنی راستی بجاست با راست خانگان کجی ای آسمان بس است
7 چون کودکان به چیدن گل نیست چشم ما ما را رخ گشاده ای از باغبان بس است
8 طبل رحیل، قافله ای افکند به راه یک نغمه سنج در همه بوستان بس است
9 دریا اگر ز آب مروت شود سراب ما را عقیق صبر به زیر زبان بس است
10 آزادگان به راحله خود سفر کنند تخت روان موج ز ریگ روان بس است
11 زخمی که خشک بند توان کرد نعمتی است چشم مرا غباری ازین کاروان بس است
12 صائب اگر ز همنفسان همدمی نماند کلک سخن طراز، مرا همزبان بس است