1 زلف مشکین را ز صبح عارض خود دور کن چون چراغ روز، گل را در نظر بی نور کن
2 سرنوشت عشق از پیشانی من روشن است چون توان با آب گفتن عکس را مستور کن؟
3 شعله چون برگ خزان از آه سردم رنگ باخت فکر فانوس ای کلیم از بهر شمع طور کن
4 خاطر آیینه وحدت غبارآلود شد گرد هستی را به چوب دار از خود دور کن
5 خاکساری جاده ای دارد ز مو باریکتر گردن تسلیم نازک چون میان مور کن
6 سر چه باشد کس نبازد در ره داغ جنون؟ این کدوی پوچ را در کار این زنبور کن
7 دوش خاطر را سبک کن صائب از گرد حیات رو به معراج فنا آنگاه چون منصور کن
دیدگاهها **