1 دل شیرین نمی گردد به سیل از جای خود، ورنه زکوه بیستون تردستی من سنگ گرداند
2 هوس را عشق می سازد دل سوزان من صائب خس و خاشاک را این شعله زرین چنگ گرداند
3 نه از رحم است اگر رخسار جانان رنگ گرداند که از نیرنگ هر ساعت لباس جنگ گرداند
4 مده راه شکایت خاطر آزرده ما را کز این سیل غبارآلود دریا رنگ گرداند
5 ره خوابیده در دامان این صحرا نمی ماند مرا گر کاروانسالار پیشاهنگ گرداند
6 غم عقبی به فارغبالی من برنمی آید چه حد دارد غم دنیا مرا دلتنگ گرداند؟
7 اگرچه آب گردیدم چو شبنم چشم آن دارم که بیرنگی مرا با خار و گل یکرنگ گرداند