1 چنان برد اختیار از دست آن سرو قباپوشم که آید در نظرها خشک چون محراب آغوشم
2 ز بوی خون دل نظارگی را آب میسازم به ظاهر چون لب تیغ از شکایت گرچه خاموشم
3 جنون من شد از زخم زبان ناصحان افزون نه آن دریای پرشورم که بتوان کرد خسپوشم
4 من آن حسن غریبم کاروان آفرینش را که جای سیلی اخوان بود نیل بناگوشم
5 من از کممایگی مهر خموشی بر دهن دارم من آن بحرم که گوهر در صدف شد آب از جوشم
6 ز خواری آن یتیمم دامن صحرای امکان را که گر خاکم سبو گردد نمیگیرند بر دوشم
7 فلک بیهوده صائب سعی در اخفای من دارد نه آن شمعم که بتوان داشت پنهان زیر سرپوشم
دیدگاهها **