1 صاف چون صبح است با عالم دل بیکینهام میتوان رو دید از روشندلی در سینهام
2 از می روشن سیاهی آب حیوان میشود نیست بر خاطر غباری از شب آدینهام
3 گر زنم مهر خموشی بر لب خود میشود کشتی دریایی از آب گهر گنجینهام
4 داشت چون طوطی نهان در زنگ خودبینی مرا تا نظر بستم ز خود بیزنگ شد آیینهام
5 نیستند ایمن ز چشم زخم روشن گوهران دارد از جوهر زره زیر قبا آیینهام
6 فقر بر من از خسیسی چون گدایان پینه نیست رقعه حاجت ندارد خرقه پشمینهام
7 تا سفیدی از سیاهی فرق کردم چون قلم بود دایم مشرق زخم نمایان سینهام
8 یک قلم گر موج دریا دست یغمایی شود صائب از گوهر نمیگردد تهی گنجینهام
دیدگاهها **