1 خیره گردد دیده صبح از جلای داغ من داغ دارد مهر تابان را صفای داغ من
2 نیست گر صحرای محشر سینه گرمم، چرا می پرد چون نامه هر سو پنبه های داغ من؟
1 غیر حق را می دهی ره در حریم دل چرا؟ می کشی بر صفحه هستی خط باطل چرا
2 از رباط تن چو بگذشتی دگر معموره نیست زاد راهی بر نمی داری ازین منزل چرا
1 من ملایم کردم از آه آسمان سخت را نرم از آتش می توان کردن کمان سخت را
2 سختی ایام را مردن تلافی می کند عذرخواهی هست چون مغز استخوان سخت را
1 تا توان کردن ز خون ما نگارین دست را از حنا بهر چه باید کرد رنگین دست را
2 سینه اش از باده لعلی بدخشان می شود هر که سازد چون سبو در خواب بالین دست را
1 نیست در دیده ما منزلتی دنیا را ما نبینیم کسی را که نبیند ما را
2 زنده و مرده به وادید ز هم ممتازند مرده دانیم کسی را که نبیند ما را
1 ز کویت رفتم و الماس طاقت بر جگر بستم تو با اغیار خوش بنشین که من بار سفر بستم
2 همان بهتر که روگردان شوم از خیل مژگانش به غیر از خون دل خوردن چه طرف از نیشتر بستم
1 نیست یک نقطهٔ بیکار درین صفحهٔ خاک ما درین غمکده یارب به چه کار آمدهایم؟