1 بهار آرزو گلگل شکفت ازروی رنگینش به جوش آورد خون بوسه را دست نگارینش
2 ز استغنا به چشمش گر چه عالم درنمی آید به دل طفلانه می چسبد تبسمهای شیرینش
3 میان مشک و خون دراصل فطرت هست یکرنگی دل مجروح چون گردد جدا از زلف مشکینش ؟
4 چه فارغبال صبح رستخیز ازخواب برخیزد می آشامی که باشد چون سبو از دست بالینش
5 نگردد گر حجاب عشق مهر لب،چنان نالم که ازفریاد من برخود بلرزد کوه تمکینش
6 دل بیطاقتی چون طفل بدخو دربغل دارم که نتوانم به کار هردوعالم داد تسکینش
7 ز شوخی می کند زیروزبر هرروز شهری را کدامین سنگدل شد رهنمای خانه زینش ؟
8 خیال یار درهر خانه چشمی که ره یابد ز شوخی در فلاخن می گذارد خواب سنگینش
9 به دست باد نتوان دید صائب خرمن خودرا نبیند هیچ کس یارب چومن درخانه زینش